عشق گر اتش زند، دل شود افروخته
برق نگاهی کند، خرمن جان سوخته
آب شود او گهی، هم گهی آتش شود
دلبر افسونگرم، رسم نو آموخته
داغ به دل می زند، تا که جلوه می کند
یار به سنگ جفا، شیشه ی دل کوفته
در به درم می کند، تا کنم یادش گهی
سینه چو لاله بسی، غم به دل اندوخته
از نفس گرم او، زنده شود مرده یی
حال که من مرده ام، او لب خود دوخته
تا که تواند کند، عاشق خود را ملال
رنج جفایش کشد، عاشق وا سوخته
م.ع.بدر